شاه ما باری برای کاهلان گنج میبخشد به هر دم رایگان الصلا یاران به سوی تخت شاه گنج بیرنج است و سود بیزیان چشم دل داند چه دید از کحل او نور و رحمت تا به هفتم آسمان خود چه باشد پیش او هفت آسمان بر مثال هفت پایه نردبان ای به صورت خردتر از ذرهای وی به معنی تو جهان اندر جهان ای خمیده چون کمان از غم ببین صد هزاران صف شکسته زین کمان در نشان جویی تو گشته چارچشم وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان هر نشانی چون رقیب نیکخواه میبرندت تا به حضرت کشکشان
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شدست گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم زانک جمله چیزها چیزی ز بیچیزی شدست زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق زانک از لطف تو ز آتش تندی و تیزی شدست جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر گفتم آخر جان جان زین سان ز بیچیزی شدست چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شدست
چشم دل باز کن که جان بینی . چشم دل باز کن که جان بینی آنچه نادیدنی است آن بینی گر به اقلیم عشق روی آری همه آفاق گلستان بینی بر همه اهل آن زمین به مراد گردش دور آسمان بینی آنچه بینی دلت همان خواهد وانچه خواهد دلت همان بینی بیسر و پا گدای آن جا را سر به ملک جهان گران بینی هم در آن پا قومی را پای بر فرق فرقدان بینی هم در آن سر جمعی را بر سر از عرش سایبان بینی گاه وجد و سماع هر یک را بر دو آستینفشان بینی دل هر ذره را که بشکافی آفتابیش در
شعار استثنایی درباره قت وجود انسان . مثنوی هفتاد من” مولوی : مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن ! ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن ! هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد این مَنِ
درباره این سایت